Friday, January 24, 2003

تا حالا به اين مسئله فکر کرديد که چرا ما جهان سو ميم ؟؟؟
چرا ما علي رغم درک مسئله حلال وحرام يا رعايت نجس و پاکي ويا ... بايد از نظر بهداشت وسلامت در رديف ششم جهان { يا به قول ديگري چهارم } باشيم ؟؟ !!...


اي کاش کساني که براي ادامه تحصيل به کشورهاي خارجي مي روند به جاي اينکه نگران انتخاب موضوع رسالشون باشند مي تونستند موضوعاتي رو انتخاب کنند که علت مسائل بالا يا مانند آن را پيدا کنند وبه اين اختلافات پايان دهند.


Tuesday, January 21, 2003

حوالي خو نه ما چند توليدي است که اجناسشون رو نسبت به فروشگاه هاي بزرگ ارزونتر ميدن اينجور که خودشون مي گن فروشگاه هاي بزرگ از اونا جنس مي خرن .
امروز من ودوتا از دوستان قرار گذاشتيم سري به اين فروشگاه ها بزنيم . ساعت ۱۰ راه افتاديم ويکي از اين توليدي ها پوشاک زنانه است که من چند ماه پيش براي سوغاتي مقداري ازش خريد کرده بودم ودوستان رو به اونجا بردم خيلي خوششون اومده بود وحسابي مشغول خريد بودند منم مشغول صحبت کردن با خانوم فروشنده شدم .

او خيلي مهربونه يه دختر هشت ساله داره که خيلي خوشگله وتواين تعطيلات تابستون با خودش مياره توايدي يه پسر ۱۴ ساله هم داره که مي که خيلي شيطونه وقدشم خيلي بلنده .
امروز مي گفت : جمعه ديگه شوهرم مي ره تايلند من و بچه ها اينجا مي مونيم چون مدارس در حال باز شدنه . من خودم تو اينجا تنها هستم وپدر ومادر توي يه استان ديگه زندگي مي کنند وبرادرم تويه استان ديگه ما خيلي با هم فاصله داريم .
من هم از موقعيت خودم ودوستان براش گفتم البته قبلا هم براش گفته بودم .

موقعي که هوا خيلي گرم ميشه آب ونسيم خنکي که از سمت دريا يا رودخونه مي وزه خيلي آرا مش بخشه وگرما را قابل تحمل مي کنه من تو اين موقع ايستادن روي عرشه يک کشي مسافرتي را تر جيح مي دم آدم احساس پرواز پيدا مي کنه .





اين عکس يک کشتي مسافرتي کوچيک را نشون مي ده که در يک شهر زيبا مثل
اتوبوس براي جابجايي مردم استفاده ميشه که تو اينجا بهش city cat مي گن .



Tuesday, January 14, 2003


مي خوام از ز حمات بابا ي مهربون نيلو فر تشکر کنم به خاطر تمام لطفي که به منو وبلاگم داره . اميدوارم شاهد موفقيتهاي بابا ونيلوفر عزيز باشيم .



اين عکسها تقديم به بابا ونيلوفر
حتما شما بارها وبارها به مهمونيها وتولدهاي زيادي دعوت شديد اما نمي دونم تواين مهمونيها با صحنه اي مواجه شديد که .....

چند وقت پيش يکي از دوستان ما صاحب فرزند دومش شد .منو سه تا از دوستان ديگه قرار گذاشتيم به ديدنش بريم وجمعه گذشته اين کار رو کرديم .

به مناسبت تولد اين کوچولوي خوشگل هر خانواده هديه اي تهيه کرده بود دوستان من هر کدام صاحب فرزندي هستند که هدايا را بچه ها به مامان ني ني مي دادند اما..

اما تو اين موقع يکي از بجه ها هديشو محکم تو دستش گرفته بود وگريه مي کرد ومرتب به مامانش مي گفت : لطفا ميشه هديمو ندم ؟ مال خودمه اينو خودمون خريديم . بالاخره کار مادر به تهديد رسيد که اگر ندي بايد امشبو اينجا تنها بموني و... تااينکه رضايت داد وهمه چيز به خوبي تمام شد .

اين صحنه براي من خيلي جالب بود .
اميدوارم توي تولد من و شما همچين اتفاقي نيفته چون هميشه همه چيز خوب تموم نميشه .

شما تا حالا بابا يي را مي شناسيد که هم وبلاگ بنويسه وهم دوچرخه سواري کنه ولي من مي شناسم .






نوشته شده در ساعت ۴ عصر
امروز اولين روز وبلاگ نويسی منه پس سلام .




سلام به وبلاگ وسلام به كسانی كه روزی نوشته های منو می خونند .




خيلی درباره اولين متنی كه می خواستم بنويسم فكر كردم كه چی وچطور باشه ولی فكرم به جايی نرسيد آخه راستش كمی دلهوره داشته و دارم شايد هم يه نوع اشتياق باشه اما يك اتفاق جالب باعث شد ....




دوشنبه گذشته من وچندتا از دوستانم قرار گذاشته بوديم با هم بريم فروشگاه يا قول اينجاييها shopping




يكی از اين دوستان پيش من يه امانتی داشت من هم اون روز امانتی را همراه خودم بردم كه به صاحبش بدم قرار شد با اتوبوس برويم خانه اونها نزديك اولين ايستگاه اتوبوسی بود كه ما می خواستيم با هاش به فروشگاه بريم




وخانه من نزديك سومين ايستگاه اون اتوبوس . بنابراين اونا زودتر از من راه می افتادند خيلی خسته شده بودم نگاه ساعتم كردم ۵/۱۱ بود ديگه كلافه شده بودم اتوبوس نيامد آخه می دونيد من مدت نيم ساعت بود كه توی ايستگاه نشسته بودم تواين موقع اتوبوس آمد واز كنار من رد شد بچه ها تو همون ماشين بودند ومن دير دست بلند كردم آخه می دونيد چيه تو اينجا وقتی تو ايستگاه وايسادی ومی خوای سوار اتوبوس بشی هر وقت كه اون رسيد بايد دستتو دراز كنی تا نگهدازه وسوارت كنه .اگر هم سوار باشی وبخوای پياده بشی بايد زنگ بزنی وگرنه نمی ايسته .




خلاصه يكی از اونها ظاهرا زنگ را زده بود وراننده كمی خارج از ايستگاه نگه داشت من با عجله دويدم وسوار شدم وقتی رسيدم وسر صندلی نشستم برق از كلم پريد نمی دونيد يكدفعه چه حالی پيدا كردم آخه امانتی دوستم وسر صندلی ايستگاه اتوبوس جا گذاشته بودم فقط عذر خواهی می كردم به خودم گفتم دختر توچقدر دست وپا چلفتی هستی .




اون روز تا ساعت ۴ بيرون بوديم ودوباره با همون خط برگشتم وقتی از اتوبوس پياده شدم از خوشحالی وتعجب خوشكم زده بود چون درست همانجا چيزی را كه جا گذاشته بودم پيدا كردم بدون اينكه كسی بهش دست زده باشه برام جالب بود كه مردم اينجا چقدر چشم ودل سيرند وبه چيزی كه به اونا مربوط نيست كاری ندارند اون لحظه از اينكه اينجا بودم احساس خيلی خوبی پيدا كردم.




����

Saturday, January 04, 2003

که بودش نگينی در انگشتری


فرو مانده در قيمت اش جوهری


بارالهي مرا در اين راهي که در پيش گرفته ام مدد ده و همواره ياريم باش
In the name of God