Monday, June 23, 2003

قبلا واستون گفتم که قراره يه چند روزي با يکي از دوستانمون بريم مسافرت جاتون خالي يکي دو روزي مونده به سفر نزديک بود همه چيز به هم بخوره ما هم همه کارهامونو انجام داده بوديم که يکدفعه سرو کله يه مهمونه ناخونده پيدا شد يعني قرارشد که پيدا بشه شايد باورتون نشه از شدت ناراحتي وعصبانيت درست مثل آقاي عصباني تو کارتون { يوگي ودوستان ‌} قرمز شده بودم و دود از گوشام در مي آمد .
ما از چند ماه پيش واسه اين سفر برنامه ريزي کرده بوديم .حتما شما مي دونيد رودرباسي باکسي داشتن چقدر سخته اما بالاخره با هزارو يه مشکل ما واقعيت رو واسش گفتيم ايشان هم از تماس ما خوشحال شدند و سفر خوبي را براي ما آرزو کردند ما هم روز شنبه صبح سوار ماشين شديم سفرمان را آغاز کرديم .
من تو خونه موندنو اصلا دوست ندارم قايق سواري ودوچرخه سواري وعکاسي از کارهاي مورد علاقه منه . مخصوصا اگر تموم اين کارها تو يه جاي قشنگ وبه ياد موندني باشه . حتما همه شما {harbour bridge}& { opera house } را خوب مي شناسيد که هم روزهاي زيبايي داره وهم شبهاش خيلي جذابه . هميشه هم يک عالمه توريست اونجاست که مشغول فيلم برداري وعکاسي با دوربينهاي مدرنشون هستند .
من چندين بار اونجا رفتم وهربار کلي عکس گرفتم ولي هنوز سير نشدم .خيلي دوست دارم شهرهاي استراليا رو بگردم اما اين طوري که من دارم عکس ظاهر مي کنم وجمع مي کنم نه پولي واسه سفرم مي مونه و نه جايي واسه نگه داشتن اين همه عکس .

Friday, June 06, 2003

هفته گدشته يكي از همسايگان صميمي ما كه اهل امريكا است با همسرش به خونه ما اومد وقرار يك {popcorn party}رو گذاشت ما هم قبول كرديم تا اينكه ديشب دور هم جمع شديم ما از نوع مهماني وتعداد افراد خبر نداشتيم وفقط واسه اون شب چند بسته پفك و آب پرتقال خريديم بعد از شام اون وهمسرش اومدند ومشغول درست كردن {popcorn} شدند .بعدش من از او درباره تعداد مهمونا پرسيدم واو جواب داد فقط ما و شما هستيم .تازه من فهميدم غير از من وهمسرم واون وهمسرش كسي نيست سه فيلم سينمايي هم آورده بودند { فيلم جنگ ستارگان } وهر شماره اون دوساعت طول مي كشيد وما از ساعت ۸ شب تا ۳ صبح نشستيم ومشغول ديدن آن شديم البته مردها حسابي خسته شده بودند وحوالي ساعت ۱۲ همسر دوستم به خونه خودشون رفت وهمسر من هم به اتاق خودش رفت وفقط من ودوستم نشستيم وتا آخر داستانها را ديديم .اون شب اونقدر پفك وآب پرتقال وذرت و قهوه خورديم كه به درجه انفجار رسيده بوديم . جاي شما خالي خيلي خوش گذشت . من اونا رو خيلي دوست دارم ولي متاسفانه هفته آينده مي خواهند به كشورشان برگردند وآخر هفته يه Good bye party رو در يه رستوران برگذار مي كنند براي خداحافظي از تمام دوستان .داشتن دوستان خوب يه غنيمت بزرگه ونگه داشتن يه دوست خوب كاري سخت ومهم است . نظر شما چيه ؟ خوش باشيد .
امروز كه مي خواستم يه مطلبي بنويسم به خودم گفتم نگين خانم پارسال دوست امسال آشنا .البته ديروز هم يه چند خطي نوشتم با ويرايشگر آريا چون ويرايشگر كيميا مشكل داشت . اما بعد از نوشتن يك خط هزار بار به خودم بد وبيرا گفتم كه چرا خودم يه ويرايشگر ندارم { البته شايد بعدا وقت اين كار را پيدا كنم }.يك خط نوشتن من حدود نيم ساعت طول كشيد نمي دونم شما اونو امتحان كرديد همه چيزش واسه من سخت وجديد بود .از همه بدتر وقتي با سختي يه چند خطي نوشتم چشمتون روز بد نبينه كه موقع كپي كردن تمام مطلب پاك شد واشك منو درآورد .آنقدر ناراحت بودم كه ديگه حوصله نوشتن نداشتم دوباره بنويسم راستش مطالبي كه نوشته بودم ديگه يادم نمي اومد . اميدوارم شما هرگز اين مسئله را تجربه نكنيد .