امروز اولين روز وبلاگ نويسی منه پس سلام .
سلام به وبلاگ وسلام به كسانی كه روزی نوشته های منو می خونند .
خيلی درباره اولين متنی كه می خواستم بنويسم فكر كردم كه چی وچطور باشه ولی فكرم به جايی نرسيد آخه راستش كمی دلهوره داشته و دارم شايد هم يه نوع اشتياق باشه اما يك اتفاق جالب باعث شد ....
دوشنبه گذشته من وچندتا از دوستانم قرار گذاشته بوديم با هم بريم فروشگاه يا قول اينجاييها shopping
يكی از اين دوستان پيش من يه امانتی داشت من هم اون روز امانتی را همراه خودم بردم كه به صاحبش بدم قرار شد با اتوبوس برويم خانه اونها نزديك اولين ايستگاه اتوبوسی بود كه ما می خواستيم با هاش به فروشگاه بريم
وخانه من نزديك سومين ايستگاه اون اتوبوس . بنابراين اونا زودتر از من راه می افتادند خيلی خسته شده بودم نگاه ساعتم كردم ۵/۱۱ بود ديگه كلافه شده بودم اتوبوس نيامد آخه می دونيد من مدت نيم ساعت بود كه توی ايستگاه نشسته بودم تواين موقع اتوبوس آمد واز كنار من رد شد بچه ها تو همون ماشين بودند ومن دير دست بلند كردم آخه می دونيد چيه تو اينجا وقتی تو ايستگاه وايسادی ومی خوای سوار اتوبوس بشی هر وقت كه اون رسيد بايد دستتو دراز كنی تا نگهدازه وسوارت كنه .اگر هم سوار باشی وبخوای پياده بشی بايد زنگ بزنی وگرنه نمی ايسته .
خلاصه يكی از اونها ظاهرا زنگ را زده بود وراننده كمی خارج از ايستگاه نگه داشت من با عجله دويدم وسوار شدم وقتی رسيدم وسر صندلی نشستم برق از كلم پريد نمی دونيد يكدفعه چه حالی پيدا كردم آخه امانتی دوستم وسر صندلی ايستگاه اتوبوس جا گذاشته بودم فقط عذر خواهی می كردم به خودم گفتم دختر توچقدر دست وپا چلفتی هستی .
اون روز تا ساعت ۴ بيرون بوديم ودوباره با همون خط برگشتم وقتی از اتوبوس پياده شدم از خوشحالی وتعجب خوشكم زده بود چون درست همانجا چيزی را كه جا گذاشته بودم پيدا كردم بدون اينكه كسی بهش دست زده باشه برام جالب بود كه مردم اينجا چقدر چشم ودل سيرند وبه چيزی كه به اونا مربوط نيست كاری ندارند اون لحظه از اينكه اينجا بودم احساس خيلی خوبی پيدا كردم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment