Wednesday, July 30, 2003

هيچ وقت فکر نمي کردم روزي که قرار باشه منو همسرم منتظر يه مسافر کوچلو باشيم دور از خانواده وپدر ومادرم باشه اما هميشه حضور يه دوست واقعا صميمي مي تونه جبران تمام دلتنگيهارو بکنه .
ديروز صبح منو نيلوفر ومامانش با هم به فروشگاه رفتيم تا من از تجربياتش واسه خريد سيسموني استفاده کنم نيلوفر توي فروشگاه يه لباس کوچولوي خوشکل برداشت وگفت خدا خدا مامان اينو واسه ني ني خاله بخريم؟ وقتي ما لباسو پسنديديم گفت حالا من اونو واسه شما مي گيرم بعد لباسو بو کرد وگفت : مامان بوم خوبي ميده {يعني بوي خوبي مي ده} . آخه اون عروسکي که بابا هم تعريفشو کرده بوي نوزاد مي ده واون بوشو دوست داره .

سلام به همه شما دوستان عزيز دنياي وبلاگ ويه سلام مخصوص به دوستايي که توي اون غيبت کبرا منو فراموش نکردنو واسم ايميل ميزدند .
مدت زيادي بود که سراغ نوشتن نرفته بودم آخه يه مدت اوضاع واحوال خوبي نداشتم وکارم دکتر رفتن ودارو خوردن واستراحت کردن بود اين چيزا باعث شد حسابي از در س خوندن هم بيفتم بيشتر وقتها از همسرم مي خواستم به جاي من چند خطي بنويسه اما اونم سرش شلوغتر از اين حرفاست .
يه روز بهش گفتم يه مطلب بنويس وعلت غيبت کبراي منو بگو اما اون شونه خالي مي کرد هيچ وقت فکر نمي کردم بابا شدن خجالت کشيدن داشته باشه .

Monday, July 14, 2003

امروز خيلي زحمت کشيدم تا يه موضوع واسه نوشتن پيدا کنم ولي عقلم به جايي نرسيد آخه من امروز حال خوشي نداشتم معده درد يکي دو روز کلافم کرده بود امروز هم قرارشد سري به دکتر بزنم اما دکتراي اينجا از قانونه {عيبي نداره بزرگ مي شي يادت مي ره } خيلي استفاده مي کنند اگر هم خيلي حالت بد باشه يه دستورالعمل بهت ميدن تازه اگه خدايي نکرده اونقدر حالت وخيم بشه که نياز به يه چيزي به نام آمپول داشته باشي اولا دکتر بايد به بيمارستان معرفيت کنه بعد يه روز تو بيمارستان بستري بشي تا يه فوق تخصص آمپول زني بياد و عمل حساس تزريق رو واستون انجام بده نميدونم اگه يه بيچاره اي نيازش به پنادول از نوع { يک ميليونو دويست } بيفته چي پيش مي آد.
نظر شما چيه ؟

Tuesday, July 08, 2003

دوستان خوبم سلام.
اميدوارم تا امروز همه چيز بر وفق مرادتون پيش رفته باشه .
يکشنبه اي که گذشت واسه من جالب وبه ياد موندني بود ميدونيد چرا ؟
اون روز ظهر من وهمسرم تصميم گرفتيم واسه نهار بريم پارک نزديک خونمون . حتما کسايي که تو استراليا زندگي مي کنند مي دونند توي اکثر پارک هاي اينجا اجاقهايي واسه پختن يا بهتر بگم سرخ کردن چيزهايي مثل سوسيس و گوشت وامثال آن فراهمه که اکثر اونها با برق کار مي کنند وتو اينجا معروفه به { BBQ } يا باربي کيو .
کنار ما يه خانواده نشسته بودند که يه عالمه مهمون دعوت کرده بودند واسه بچه يکي دوسالشون جشن تولد گرفته بودند که واقعا ديدني بود موقع غذا پختن يه چيز سياهي بدون حرکت کنار درخت افتاده بود من فکر کردم کلاغ مرده اي اونجا افتاده توجهي هم بهش نکردم چند ساعت بعد رفتار يکي از اون جمع که خانوم جو اني بود توجه منو جلب کرد با خوشحالي پيش دوستاش رفت وگفت اون داره ميوه مي خوره من به طرف او رفتم ديدم اون يه بچه خفاشه که نمي تونه پرواز کنه وروي زمين افتاده خانم جوان به طرف من اومد واز وضعيت اون پرنده ابراز ناراحتي مي کرد من گفتم کاشکي مي شد يه دامپزشک خبر کنيم بعد از هم خدا حافظي کرديم ومن پيش همسرم رفتم وراستش قضيه را فراموش کردم اما يه مدتي بعد ديدم يه عالمه آدم دور اون جمع شدند وبا کمال تعجب ديدم يک مردي با لباس آبي اومد وخفاش رو توي قفس گذاشت وسوار آمبولانس دامپزشکي کرد وبرد اين صحنه واسه من خيلي جالب بود وکارشو خيلي تحسين کردم .

Thursday, July 03, 2003

سلام به همه شما دوستان وبلاگي عزيز.
مدتيست که مي خوام چند خطي بنويسم مدتي اصلا حوصله اين کارو نداشتم . حالا علت بي حوصلگيم رو واستون مي گم .
هفته گذشته عروسي يکي از عزيزترين اقوامم بود از اون عروسيهاي سه و چهار روزه بود . توي اين سالهايي که با هم بزرگ شديم هيچ وقت فکرشو نمي کردم که موقع ازدواجش من اين طرف دنيا باشم و نتونم تو عروسيش شرکت کنم و فقط از طريق اينترنت عکسهاشو ببينم . بازم خدا رو شکر که تا حالا از کره زمين خارج نشدم .
موقعي که عکسهاشونو ديدم سير دل مثل ابر بهار باريدم احساس دلنتگي وتنهايي شديدي وجودمو گرفت اما از يه طرف هم خيلي لذت بخش بود ديدن عکسهاي جديدي از خانواده و فاميل . خيلي دلم واسه يه عروسي مفصل تنگ شده . از قديم گفتند آرزو برجوانان عيب نيست پس منم آرزو مي کنم تو عروسي بچه هاشون شرکت کنم .
به نظر شما تو آينده چه اتفاقاتي مي افته ؟؟.