Friday, March 23, 2007

Happy New Year


عید سعید باستانی بر همه شما فرخنده و مبارک باد. امیدوارم سالی پر از موفقیت و شادی برای همگی شما دوستان باشه




Monday, February 12, 2007

Valentine's day

وقتی بعضی از وبلاگها رو می بینم که مرتب می نویسن پیش خودم می گم خوشا به حالشون که اینقدر وقتاشون خوب تنظیم شده که نوشتن یادشون نمیره. من که اینقدر وقتم پر شده که بیشتر وقتا یادم می ره یه جای مهمی برم چه برسه به نوشتن مرتب، البته این خیلی بده چون باعث میشه
اون چیزایی که واسه نوشتن تو ذهنت دسته بندی کردی اول جلوشو از دست می ده بعد هم فراموش می شه چون از نظر تو تاریخ مصرفش تموم شده. بازم با این تفاسیر سعی می کنم خودمو در قید حیات نگه دارم اما فکر کنم وقتی از ماه دیگه درس خوندنمو شروع کنم خدا بیامرز بشم.
خب دیگه از آه و ناله بگذریم، داستان سفر به سیدنیمون رو هنوز نگفتم، اما الان دیگه نمیشه آخه هر لحظه امکان داره این همسر گرامی بخوابه، لطفا فکر بد نکنید. آخه ما زندگمون بلا نسبت تقسیم شدست. من می نویسم اونم زحمت چاپ و پابلیشو به عهده گرفته.
آخ که اگه این تساوی نبود ما خانمهای محترم چه می کردیم.
راستی ۱۴ فبریه بر همه شما مبارک باشه







Monday, January 22, 2007

پوشش زنان

نمی دونم شما هم مثل من علاقمند دیدن عکسهای روز هستید.
چند روز پیش داشتم دنبال چیزای جدیدتر می گشتم که دوباره برخوردم که عکسهای برگزاری شوی لباس در تهران، از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم، خیلی دوست دارم بدونم اون طراح لباس خودش حاضر به پوشیدن اون لباسها در ملع عام هست ؟ یا فقط قصدش به تمسخر کشیدن زنان است . با دیدن اون تصاویر واقعا شک کردم که ما ایرانی هستیم یا عرب؟ چقدر خوش به حال این عربها می شه که هم مذهبشونو به ما تحمیل کردن هم دارن پوششمون رو هم زیر سلطه می برن آخه جالبه ما که داریم اینقدر خودشیرینی می کنیم باید بدونیم که اونا ما رو تو هیچ چیزی قبول ندارن. اگر هم منظور امسال این طراحها ودوستانشون اینه که با خنده دار کردنه خانمها جلوی انحراف خودشون وبقیه مذکرهای جامعه رو بگیرن، به نظر من بهتره طراحانی رو علم کنند که واسه مذکرها چشم بند درست کنن و یا.... تا از چشم چرونی دست بردارن.
امیدوارم این خانمه یکدفعه به سرش نزنه که پرواز کنه


Saturday, January 20, 2007

مسافرت

همیشه یه کمی هیجان واسه شروع کاری لازمه، اما نمیدونم چرا ایندفعه بیشتر مضطربم تا هیجان زده. آخر این هفته ما عازم سیدنی هستیم این چندمین باره که به اونجا می ریم ، ولی ایندفعه فرقش با دفعه های قبل اینه که خوشی به دلمون زده و می خواییم پرواز یکی دو ساعته رو با رانندگیه یازده - دوازده ساعته توی جاده اونم با دختری که دوست نداره مدت طولانی بدون تحرک یه جا بشینه عوض کنیم. فکر این مسافت طولانی یه کم از هیجانم کم می کنه اما اضطرابم رو زیادتر می کنه، ولی فکر کنم بد نباشه و خوش هم بگذره. دیشب بازم داشتم دربارش صحبت می کردم که اومد گفت: مامان چی؟ ها؟
گفتم: مسافرت
گفت: مسافرت چی؟ چی؟
گفتم: بریم خونه خاله
گفت: کجا خاله؟
گفتم: سوار ماشین بشیم و بریم خونه خاله که تو با نیلوفر ونسترن بازی کنی. دوست داری؟
علی رغم اشتیاقش گفت: نه، واشا من بگم. ددی و مامی و کیانا برن ایرپورت بعدش با آپانه ( منظورش ایرپلن است) برن خونه خاله بعد عمو بیاد پیکاب کنه.
گفتم: این دفعه دوست داری با ماشین بریم؟
گفت: نه. اصلا دوست ندالم. باسه؟
گفتم: باشه. بعد واسه اینکه روی حرفش حرف نزدم
گفت: ماما، تو خانم عسلی. حالا یه بوس یامی بده من.
حالا اگه شما جای من بودید نگران همچین سفری نمی شدید؟

به هر حال اگه خدا بخواد ما یه چند روزی نیوسالتولز رو می گردیم امیدوارم بتونم هم وبلاگیهایی رو که توی سیدنی هستند رو ببینم. به امید دیدار

Wednesday, January 10, 2007

مسابقه

از وقتی اومدم استرالیا نه تنها نتونستم مثل اینا بشم بلکه خودی خودم رو هم فراموش کردم تا جایی که تمام زحمات شبانه روزی ادبیاتم به باد فراموشی رفته، شدم مثل اون پرنده که اسمش یادم رفته و می خواست راه رفتن کبک رو یاد بگیره اما راه رفتن خودشو هم فراموش کرد.
در مورد خودم:
۱) توی زمان دانشجویی تنها دختری بودم که ماشین داشتم وهیچ وقت هم نگران دزدیدنش نبودم چون دربون دانشگاه چهار چشمی مواظبش بود.

۲) خیلی زود رنج وحساس و یک دنده ام.

۳)عاشق صنایع دستی مخصوصا گلسازی با خمیرم، هر وقت هم زمان اضافی پیدا کنم یه چیزایی درست می کنم امای کارای بزرگ تابلو سازیم رو توی ایران انجام داده بودم.

۴) آشپزی رو خیلی دوست دارم همیشه سعی می کنم غذای جدید درست کنم آخه از غذاهای کلیشه ای بدم میاد. البته چون الان هر دوتامون ر‌ژیم داریم تقریبا پخت و پز تعطیله.

۵) از خورشت کرفس و بادمجان متنفرم اگر از گرسنگی بمیرم هم نمی خورم
و اما ۵ وبلاگ.....
خانم حنا و سمیرا و الهام و آلوچه خانم و آذر

Tuesday, January 09, 2007

POINT DANGER - Gold Coast, Australia

نمیدونم اگه این دو روز آخر هفته نبود دیگه چه بهانه ای می موند که آدم خودشو به زور خسته نکنه حتی اگه بدونه یه ماه هم تعطیلیه.
روز شنبه به خاطر وجدان درد یکی از دوستان البته با توافق خودمون پاشنه کفشامونو کشیدیم و افتادیم تو جاده. تازه ماشینو روشن کرده بودم که به قول خودش پرنسس کوچولو گفت: مامان دنس منم ضبط رو روشن کردم بعدش گفت: نه مامان می خوام بلم به تعان(تهران) حتما همتون این آهنگ اندی رو می شناسید این آهنگ مورد علاقه دختر منه راستی به شما معرفیش کردم؟؟ بگذریم بقیه داستان، اول رهبریت با من بود تا وارد اتوبان بشیم آخه ما راه کوتاهتری رو بلد بودیم یعنی هستیم اما می دونستیم که به وسط راه نرسیده باید منتظر سبقت ماشین دوستمون می شدیم بالاخره این اتفاق افتاد وما پشت سر اونا راه رو ادامه دادیم البته قبلا باههاش اتمام حجت کرده بودم که به موقع از راهنماهای ماشین استفاده کنه نه بعد از پیچیدن آخه ما همیشه با هم مشکل داریم. شاید یه ساعت نشده بود که توی اتوبان بودیم که دیدم خانومش یه لیوان نوشیدنی بهش داد بعد چون اون روز خودم راننده بودم همسرم هم مشغول جواب گویی به دستورات خانوم کوچولو بود بعد من گفتم پس من چی؟ یه کمی هم به من توجه کن،اونم که هیچوقت کم نمیاره گفت: بابا صبر کنید من که در آنه واحد نمی تونم به دوتا دختر خوشکل سرویس بدم،دستپاچم نکنید بعد هر سه تامون خندیدیم اما راستش ناخوداگاه یاد بابا افتادم. (آخ که من می میرم واسه غیبت) آخه ایشون خیلی دوست داره تو حین رانندگی پذیرایی بشه. بگذریم کجا بودم، آها، یادم رفت بگم ما انگار نذر داریم تو هر سفر یه بار هم که شده گم بشیم این بارم اتفاق افتاد اما زود پیدا شدیم و به راهمون ادامه دادیم بالاخره رسیدیم به محل مورد نظر که مرز (نیوسالتولز و کویینزلنده) واسمش (دنجر پو یینت)است. قبلا هم اونجا بودیم اما بازم برام تازگی داشت مخصوصا ساحلش یه جذابیت خاصی داره. واقعا ساحلهای اینجا اصلا مثل هم نیست. بعدش بچه ها رفتند شنا ،ما هم ساعت هفت شب تصمیم گرفتیم برگردیم خونه ولی خیلی خسته شده بودیم هنوز خستگیمون درنیامده ،روز بعد باید دوباره این همه راهو برمیگشتیم واسه رفتن به (پارک آبی ) اون شب یکی از بدترین شبای عمر من بود نه تنها خستگیه یک روز مسافرت به تنم موند بلکه باعث شد فردام هم کوفتم بشه. انگار خیلی غلیظش کردم بهتره بگم باعث شد فرداش هم بهم خوش نگذره داستانشو بعدن براتون می گم

Friday, January 05, 2007

سلام

یه حس غریبیه ، اما حالا احساس اصحاب کهف را درک می کنم البته با چند قرن تاخیر. حتما داستانشو همتون می دونید اما علت درک اونا اینه که منم بعد از یه غیبت خیلی طولانی نمی دونم چی به چیه و حسابی از دنیا عقبم شاید باورتون نشه حتی سلام کردن وبلاگی هم یادم رفته. دیگه به خوبی خودتون ببخشید.
سلام. یه سلام گرم از یه وبلاگی که به دست فراموشی سپرده شده بود ام به درخواست بابا دوباره می خواد زنده بودن رو تجربه کنه. می دونم شرط ادب این بود که بلافاصله بعد از اینکه توسط بابا معرفی شدم چیزی می نوشتم اما یه مدتی مشغول به روز کردن وبلاگم شدم اما هنوز مشکلاتم حل نشده آخرش دست به دامن ادیتور هاله جون شدم . فکر کنم یه کم باید صبور داشته باشم . به هر حال فکر کنم بد نباشه واسه ورودم هم که شده یه کیک درست کنم و یه مهمونی بگیرم هر کس دوست داشت قدمش رو چشم خوش اومده.