تو اين مدتي که اينجا بودم انتظار هر تجربه اي رو داشتم الا قطع برق.
ديروز قرار بود موقع غروب من با خانوادم چت کنم همه وسايل رو آماده کرديم خودمون هم عطر وادکلن زده منتظر بوديم که چشمتون روز بد نبينه زمين و آسمون دعواي شديدي رو شروع کردند که من تا اون روز نديده بودم اين طوفان و رعد وبرق حسابي کاسه وکوزه ما رو بهم زد ودرست از بعداز ظهر برقها قطع شد ما هم که همه چيزمان برقي است مجبور شديم باتمام دنيا قطع رابطه کنيم وتنها وسيله ارتباط ما موبايلم بود که از شدت خوشانسي باطريش در حال اتمام بود ( تو اون لحظه احساس کردم خوش شانس ترين فردم ). براي همين مجبور شديم با تاريکي هوا بريم بخوابيم فقط يه شانسي که آورديم اين بود که تو اون شرايط يه آغوش خيلي مهربون وگرم بود که منو ني ني اونجا آروم بگيريم و خوشحالم که اون آغوش به برق نياز نداشت وگرنه چي مي شد.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment